كوك كن ساعتِ خویش
اعتباری به خروسِ سحری، نیست دگر
دیر خوابیده و برخاستنش دشوار است
كوك كن ساعتِ خویش
كه مـؤذّن، شبِ پیـش
دسته گل داده به آب
و در آغوش سحر رفته به خواب
كوك كن ساعتِ خویش
شاطری نیست در این شهرِ بزرگ
كه سحر برخیزد
شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین
دیر برمیخیزند
كوك كن ساعتِ خویش
كه سحرگاه كسی
بقچه در زیر بغل، راهیِ حمّامی نیست
كه تو از لِخ لِخِ دمپایی و تك سرفهی او برخیزی
كوك كن ساعتِ خویش
رفتگر مُرده و این كوچه دگر
خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است
كوك كن ساعتِ خویش
ماكیانها همه مستِ خوابند
شهر هم خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم میبیند
كوك كن ساعتِ خویش
كه در این شهر، دگر مستی نیست
كه تو وقتِ سحر، آنگاه كه از میكده بر میگردد
از صدای سخن و زمزمهی زیرِ لبش برخیزی
كوك كن ساعتِ خویش
اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر،
و در این شهر سحرخیزی نیست