پیرمرد قصه گو گفت:
و انسان تنها نشسته بود، غرق در غم و اندوه.
حیوانات دورش نشستند و گفتند:"ما دوست نداریم تو را اینگونه غمگین ببینیم."
هر چیزی که آرزو داری از ما بخواه،
انسان گفت: می خواهم تیزبین باشم!
عقاب جواب داد: بینایی من مال تو.
انسان گفت: می خواهم قوی دست باشم!
پلنگ گفت: مانند من قدرتمند خواهی شد.
انسان گفت: می خواهم اسرار زمین را بدانم!
مار گفت: نشانت خواهم داد.
و سپس تمام حیوانات هرچه داشتند به او دادند.
وقتی انسان همه چیز را گرفت و رفت، جغد به بقیه گفت:
انسان خیلی چیزها می داند و قادر است کارهای زیادی انجام دهد.
من می ترسم!
گوزن گفت: ولی انسان هرچه آرزو داشت دارد، دیگر جای اندوه و ترس نیست.
اما جغد جواب داد: نه.
حفره ای درون انسان دیدم،
آنقدر عمیق که کسی را یارای پر کردن آن نیست.
این همان چیزی است که او را غمگین می کند و مجبورش می کند بیشتر بخواهد.
او آنقدر به خواستن ادامه می دهد تا روزی که هستی می گوید:
من تمام شده ام و دیگر چیزی ندارم پیشکش کنم!