گلچین اشعار ناب، مطالب عمومی، علمی و آموزشی
باهمه بله با ماهم بله!؟
سه شنبه 2 آبان 1396 ساعت | بازديد : 607 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

ضرب المثل

 

بازرگاني ورشكست شد و طلب كاراش اونو به دادگاه كشوندن بازر گانه با يه وكيل مشورت كرد

و وكيل بهش گفت :توي دادگاه هر كس از تو چيزي پرسيد بگو (بله)

با زرگان هم پولي به وكيل داد و قرار شد بقيه پول رو بعد از دادگاه به وكيل بده

فرداش در دادگاه در جواب قاضي و طلباراش همش گفت :

(بله و بله)تا اينكه قاضي گفت اين بيچاره از بدهكاري عقلش رو از دست داده

بهتره شما ببخشيدش طلب كارها هم دلشون به حال اون سوخت و اون رو بخشيدن

فرداي اون روز وكيله به خونه بازر گان رفت و بقيه پولش رو طلب كرد

و مرد بده كار در جواب گفت:

(بله)وكيلم گفت:

باهمه بله با ما هم بله



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


ارزش آزادی
شنبه 29 مهر 1396 ساعت | بازديد : 289 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

وقتی میخواهید به گنجشکی غذا دهید

فرار میکند

چرا که میداند

آزادی با ارزش تر از

نان است.....

 

"فریدون فرخزاد"



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


زیاده خواهی انسان...
شنبه 29 مهر 1396 ساعت | بازديد : 274 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

پیرمرد قصه گو گفت:

و انسان تنها نشسته بود، غرق در غم و اندوه.

حیوانات دورش نشستند و گفتند:"ما دوست نداریم تو را اینگونه غمگین ببینیم."

هر چیزی که آرزو داری از ما بخواه،

انسان گفت: می خواهم تیزبین باشم!

عقاب جواب داد: بینایی من مال تو.

انسان گفت: می خواهم قوی دست باشم!

پلنگ گفت: مانند من قدرتمند خواهی شد.

انسان گفت: می خواهم اسرار زمین را بدانم!

مار گفت: نشانت خواهم داد.

و سپس تمام حیوانات هرچه داشتند به او دادند.

وقتی انسان همه چیز را گرفت و رفت، جغد به بقیه گفت:

انسان خیلی چیزها می داند و قادر است کارهای زیادی انجام دهد.

من می ترسم!

گوزن گفت: ولی انسان هرچه آرزو داشت دارد، دیگر جای اندوه و ترس نیست.

اما جغد جواب داد: نه.

حفره ای درون انسان دیدم،

آنقدر عمیق که کسی را یارای پر کردن آن نیست.

این همان چیزی است که او را غمگین می کند و مجبورش می کند بیشتر بخواهد.

او آنقدر به خواستن ادامه می دهد تا روزی که هستی می گوید:

من تمام شده ام و دیگر چیزی ندارم پیشکش کنم!



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


جهل ملت
سه شنبه 25 مهر 1396 ساعت | بازديد : 290 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

از سلطان ظالمی پرسیدند: چه می خوری؟

گفت :گوشت ملت

گفتند با چه مینوشی؟ گفت:خون ملت

گفتند چه میپوشی؟ گفت:پوست ملت

گفتند اینها را از کجا می اوری؟

 گفت : از جهل ملت.

برچسب‌ها: سلطان , ظالم , جهل , ملت , ,


|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


تنها احمق کلاس
سه شنبه 25 مهر 1396 ساعت | بازديد : 276 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

معلّم وارد کلاس شد، تصمیم داشت از علم روانشناسی که آموخته بود، استفاده کند. پس رو به کودکان خردسال کرده گفت: "هر کس که تصوّر می‌کند احمق است، برخیزد بایستد."

کسی تکان نخورد و جوابی نداد.

بعد از لحظاتی، کودکی برخاست.

معلّم با حیرت از او پرسید: "تو واقعاً تصوّر می‌کنی احمقی؟" کودک معصومانه گفت: "خیر آقا؛ ولی دوست نداشتم شما تنها کسی باشید که ایستاده است!



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


حکایت مار و اره
سه شنبه 25 مهر 1396 ساعت | بازديد : 336 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

يك شب مار بزرگی برای پیدا کردن غذا وارد دكان نجاری شد، عادت نجار اين بود كه موقع ترک کارگاه وسايل كارش را روي ميز بگذارد. آن شب، نجار اره اش را روی ميز گذاشته بود. همينطور كه مار گشت مي زد بدنش به اره گير کرد و كمي زخم شد. مار خيلي عصبانی شد و برای دفاع از خود اره را گاز گرفت. این کار سبب خون ريزی دور دهانش شد و او که نمی فهمید كه چه اتفاقی افتاده، از اينكه اره دارد به او حمله مي كند و مرگش حتمي است تصميم گرفت برای آخرين بار از خود دفاع كرده و هر چه شديدتر حمله كند. او بدنش را به دور اره پيجاند و هي فشار داد. صبح كه نجار به کارگاه آمد روي ميز به جای اره، لاشۀ ماری بزرگ و زخم آلود ديد كه فقط و فقط بخاطر بی فکری و خشم زياد مرده است. ما در لحظۀ خشم می خواهیم به ديگران صدمه بزنیم ولی بعد متوجه مي شويم که به جز خودمان كس ديگری را نرنجانده ايم و موقعی اين را درك می کنیم كه خيلي دير شده. زندگی بيشتر احتياج دارد كه گذشت و چشم پوشی كنيم، از اتفاقها، از آدمها، از رفتارها، از گفتارها و به خودمان يادآوری کنیم، گذشت و چشم پوشی.!.

برچسب‌ها: مار , اره , خشم , حکایت , ,


|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


پاک کردن گناهان آینده با پول
دو شنبه 10 مهر 1396 ساعت | بازديد : 306 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

هنگامی که از "يوهان تتزل" ‌کشیش قرون وسطی پرسیده شد آیا گناهان آینده را نیز میتواند با پول پاک کند، او گفت بله؛ سوال كننده هم پول را به وی داد و او را مفصل کتک زد و گفت:

گناهم همین بود!

 

 

تک درخت

 



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


داستان لاک پشت و خرگوش (انگلیسی و فارسی)
جمعه 26 شهريور 1395 ساعت | بازديد : 873 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

لاک‌پشت و خرگوش

The Tortoise and the Hare

 

 

 

 تک درخت

 



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


دیوانه دانا
سه شنبه 23 شهريور 1395 ساعت | بازديد : 267 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

ماجرای دیوانه دانا

مردي هنگام رانندگي، جلوي حياط يك تيمارستان پنچر شد و مجبورشد همان جا به تعويض لاستيك بپردازد. هنگامي‌كه سرگرم اين كار بود، ماشين ديگري به سرعت از روي مهره‌هاي چرخ كه در كنار ماشين بودند گذشت و آن‌ها را به درون جوي آب انداخت و آب مهره‌ها را برد. مرد حيران مانده بود كه چه كار كند. تصميم گرفت كه ماشينش را همان جا رها كند و براي خريد مهره چرخ برود.

در اين حين، يكي از ديوانه‌ها كه از پشت نرده‌هاي حياط  تيمارستان نظاره گر اين ماجرا بود، او را صدا زد و گفت: از ٣ چرخ ديگر ماشين، از هر كدام يك مهره بازكن و اين لاستيك را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعميرگاه برسی. آن مرد اول توجهي به اين حرف نكرد ولي بعد كه با خودش فكر كرد ديد راست مي‌گويد و بهتر است همين كار را بكند.

پس به راهنمايي او عمل كرد و لاستيك زاپاس را بست. هنگامي‌كه خواست حركت كند رو به آن ديوانه كرد و گفت: خيلي فكر جالب و هوشمندانه‌اي داشتی. پس چرا توي تيمارستان انداختنت؟

ديوانه لبخندي زد و گفت: من اينجام چون ديوانه‌ام. ولي احمق كه نيستم.

 



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


داستان جالب "کفش خریدن ملا نصرالدین"
شنبه 20 شهريور 1395 ساعت | بازديد : 442 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

 

روزی ملانصرالدین برای خرید کفش به شهر رفت. در راسته‌ی کفش‌فروشان به مغازه‌ای رفت که کفش‌های متنوعی داشت. تعداد زیادی کفش دور و بر ملا چیده شده بود و فروشنده با صبر و حوصله آن‌ها را به ملا می‌داد تا امتحان کند. ملانصرالدین تمام کفش‌ها را امتحان کرد، اما هیچ‌کدام را پسند نکرد. هر کدام را که می‌پوشید ایرادی بر آن وارد می‌کرد. ملا که کفش دلخواهش را نیافت، کم کم داشت از خریدن کفش نا امید می‌‌شد؛ که ناگهان متوجه‌ یک جفت کفش زیبا شد! آن‌ها را پوشید. کفش‌ها درست اندازه‌ی پایش بودند و با آن‌ها احساس راحتی داشت. بالاخره تصمیم خود را گرفت که این کفش‌ها را بخرد. از فروشنده پرسید: قیمت این کفش‌ها چقدر است؟ فروشنده جواب داد: این کفش‌ها، قیمتی ندارند! ملا گفت: چه طور چنین چیزی ممکن است، مرا مسخره می‌کنی؟ فروشنده گفت: به هیچ وجه، این کفش‌ها واقعا قیمتی ندارند، چون کفش‌های خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی!

 

 

این داستان زندگی اکثر ما انسان‌هاست. اغلب ما خواسته‌ها و کمبودها را در دنیای بیرون جست‌وجو می‌کنیم و به اصطلاح فکر می‌کنیم مرغ همسایه غاز است. ما چنان زندگی می‌کنیم که گویی همواره در انتظار چیز بهتری در آینده هستیم. در حالی که اغلب آرزو می‌کنیم ای کاش گذشته برگردد و بر آن که رفته حسرت می‌خوریم. پس تا امروز، دیروز نشده قدر بدانیم و برای آینده جای حسرت باقی نگذاریم.

 

 

 

 

 



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


صفحه قبل 1 صفحه بعد

موضوعات
تبادل لينک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان تک درخت و آدرس lonetree.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سايت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 777
:: کل نظرات : 19

آمار کاربران

:: افراد آنلاين : 1
:: تعداد اعضا : 10

کاربران آنلاين


آمار بازديد

:: بازديد امروز : 12
:: بارديد ديروز : 0
:: بازديد هفته : 313
:: بازديد ماه : 4248
:: بازديد سال : 15373
:: بازديد کلي : 275755
منوي کاربري


عضو شويد


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشي رمز عبور؟

عضويت سريع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری