ماجرای دیوانه دانا
مردي هنگام رانندگي، جلوي حياط يك تيمارستان پنچر شد و مجبورشد همان جا به تعويض لاستيك بپردازد. هنگاميكه سرگرم اين كار بود، ماشين ديگري به سرعت از روي مهرههاي چرخ كه در كنار ماشين بودند گذشت و آنها را به درون جوي آب انداخت و آب مهرهها را برد. مرد حيران مانده بود كه چه كار كند. تصميم گرفت كه ماشينش را همان جا رها كند و براي خريد مهره چرخ برود.
در اين حين، يكي از ديوانهها كه از پشت نردههاي حياط تيمارستان نظاره گر اين ماجرا بود، او را صدا زد و گفت: از ٣ چرخ ديگر ماشين، از هر كدام يك مهره بازكن و اين لاستيك را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعميرگاه برسی. آن مرد اول توجهي به اين حرف نكرد ولي بعد كه با خودش فكر كرد ديد راست ميگويد و بهتر است همين كار را بكند.
پس به راهنمايي او عمل كرد و لاستيك زاپاس را بست. هنگاميكه خواست حركت كند رو به آن ديوانه كرد و گفت: خيلي فكر جالب و هوشمندانهاي داشتی. پس چرا توي تيمارستان انداختنت؟
ديوانه لبخندي زد و گفت: من اينجام چون ديوانهام. ولي احمق كه نيستم.
برچسبها:
دیوانه ,
دانا ,
داستان ,
ماجرا ,
تیمارستان ,
پنچر ,
تعمیرگاه ,
ماشین ,
احمق ,
هوشمند ,
,
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
دو شنبه 8 شهريور 1395 ساعت |
بازديد : 242 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
ﺩﺍﻧﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﭼﻪ ﻭﻗﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﭘﺎﯾﺪﺍﺭ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺍﺳﺖ؟
ﺩﺍﻧﺎ ﮔﻔﺖ: ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﺨﺺ ﺗﻮﺍﻧﺎ ﺷﻮﺩ!
ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﺗﻮﺍﻧﺎ ﺍﺯ ﻟﺤﺎﻅ ﻣﺎﻟﯽ؟
ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻧﻪ !
ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺗﻮﺍﻧﺎ ﺍﺯ ﻟﺤﺎﻅ ﺟﺴﻤﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ !
ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﺗﻮﺍﻧﺎ ﺍﺯ ﻟﺤﺎﻅ ﻓﮑﺮﯼ؟ ...
ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻧه!
ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﺍُﺳﮑﻞ ﮐﺮﺩﯼ؟
ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺁﺭﯼ!
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
پنج شنبه 22 مرداد 1394 ساعت |
بازديد : 582 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
از مرگ نترسید، زیرا تلخی آن از ترس آن است.
هر چه جست و جو کردم ، کسی را نیافتم که به نادانی خویش اعتراف کند ، پس من که خود می دانم از همه نادان ترم ، داناترین مردمان هستم .
آنگونه باش که می خواهی به نظر برسی.
من يك شهروند جهانيام و نه يك شهروند آتني.
سقراط
|
امتياز مطلب : 3
|
تعداد امتيازدهندگان : 1
|
مجموع امتياز : 1
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 52 صفحه بعد