گلچین اشعار ناب، مطالب عمومی، علمی و آموزشی
|
سه شنبه 23 شهريور 1395 ساعت |
بازديد : 284 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
ماجرای دیوانه دانا
مردي هنگام رانندگي، جلوي حياط يك تيمارستان پنچر شد و مجبورشد همان جا به تعويض لاستيك بپردازد. هنگاميكه سرگرم اين كار بود، ماشين ديگري به سرعت از روي مهرههاي چرخ كه در كنار ماشين بودند گذشت و آنها را به درون جوي آب انداخت و آب مهرهها را برد. مرد حيران مانده بود كه چه كار كند. تصميم گرفت كه ماشينش را همان جا رها كند و براي خريد مهره چرخ برود.
در اين حين، يكي از ديوانهها كه از پشت نردههاي حياط تيمارستان نظاره گر اين ماجرا بود، او را صدا زد و گفت: از ٣ چرخ ديگر ماشين، از هر كدام يك مهره بازكن و اين لاستيك را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعميرگاه برسی. آن مرد اول توجهي به اين حرف نكرد ولي بعد كه با خودش فكر كرد ديد راست ميگويد و بهتر است همين كار را بكند.
پس به راهنمايي او عمل كرد و لاستيك زاپاس را بست. هنگاميكه خواست حركت كند رو به آن ديوانه كرد و گفت: خيلي فكر جالب و هوشمندانهاي داشتی. پس چرا توي تيمارستان انداختنت؟
ديوانه لبخندي زد و گفت: من اينجام چون ديوانهام. ولي احمق كه نيستم.
برچسبها:
دیوانه ,
دانا ,
داستان ,
ماجرا ,
تیمارستان ,
پنچر ,
تعمیرگاه ,
ماشین ,
احمق ,
هوشمند ,
,
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
دو شنبه 22 شهريور 1395 ساعت |
بازديد : 260 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
پيرزني در خواب خدا را ديد و به او گفت: خدايا من خيلي تنهایم. آيا مهمان خانه من ميشوي؟
خدا قبول كرد و به او گفت كه فردا به ديدنش خواهد رفت.
پيرزن از خواب بيدار شد با عجله شروع به جارو كردن خانه كرد.
رفت و چند نان تازه خريد و خوشمزهترين غذايي كه بلد بود پخت.
سپس نشست و منتظر ماند.
چند دقيقه بعد در خانه به صدا در آمد.
پير زن با عجله به طرف در رفت آن را باز كرد پير مرد فقيري بود.
پيرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد
پير زن با عصبانيت سر فقير داد زد و در را بست.
نيم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پير زن دوباره در را باز كرد.
اين بار كودكي كه از سرما ميلرزيد از او خواست تا از سرما پناهش دهد.
پير زن با ناراحتي در را بست و غرغر كنان به خانه برگشت
نزديك غروب بار ديگر در خانه به صدا در آمد.
اين بار پيرزن فقيري پشت در بود. زن از او كمي پول خواست تا براي كودكان گرسنهاش غذا بخرد.
پير زن كه خيلي عصباني شده بود با داد و فرياد پير زن را دور كرد.
شب شد ولي خدا نيامد پيرزن نااميد شد و رفت كه بخوابد و در خواب بار ديگر خدا را ديد.
پيرزن با ناراحتي گفت:
خدايا مگر تو قول نداده بودي كه امروز به ديدنم خواهي آمد؟
خدا جواب داد:
بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رويم بستی!!!
برچسبها:
خدا ,
مهمانی ,
پیرزن ,
پیرمرد ,
کودک ,
غرغر ,
سرما ,
خواب ,
داستان ,
داستان آموزنده ,
,
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
شنبه 20 شهريور 1395 ساعت |
بازديد : 463 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
روزی ملانصرالدین برای خرید کفش به شهر رفت. در راستهی کفشفروشان به مغازهای رفت که کفشهای متنوعی داشت. تعداد زیادی کفش دور و بر ملا چیده شده بود و فروشنده با صبر و حوصله آنها را به ملا میداد تا امتحان کند. ملانصرالدین تمام کفشها را امتحان کرد، اما هیچکدام را پسند نکرد. هر کدام را که میپوشید ایرادی بر آن وارد میکرد. ملا که کفش دلخواهش را نیافت، کم کم داشت از خریدن کفش نا امید میشد؛ که ناگهان متوجه یک جفت کفش زیبا شد! آنها را پوشید. کفشها درست اندازهی پایش بودند و با آنها احساس راحتی داشت. بالاخره تصمیم خود را گرفت که این کفشها را بخرد. از فروشنده پرسید: قیمت این کفشها چقدر است؟ فروشنده جواب داد: این کفشها، قیمتی ندارند! ملا گفت: چه طور چنین چیزی ممکن است، مرا مسخره میکنی؟ فروشنده گفت: به هیچ وجه، این کفشها واقعا قیمتی ندارند، چون کفشهای خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی!
این داستان زندگی اکثر ما انسانهاست. اغلب ما خواستهها و کمبودها را در دنیای بیرون جستوجو میکنیم و به اصطلاح فکر میکنیم مرغ همسایه غاز است. ما چنان زندگی میکنیم که گویی همواره در انتظار چیز بهتری در آینده هستیم. در حالی که اغلب آرزو میکنیم ای کاش گذشته برگردد و بر آن که رفته حسرت میخوریم. پس تا امروز، دیروز نشده قدر بدانیم و برای آینده جای حسرت باقی نگذاریم.
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
دو شنبه 15 شهريور 1395 ساعت |
بازديد : 276 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
برای دانلود این داستان جالب به ادامه مطلب بروید...
برچسبها:
داستان ,
آموزنده ,
قدرت اندیشه ,
مینه سوتا ,
مزرعه ,
شخم ,
کار ,
پیرمرد ,
پسر ,
زندان ,
,
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
سه شنبه 10 شهريور 1394 ساعت |
بازديد : 661 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
یرای دانلود به ادامه مطلب بروید...
برچسبها:
اپلیکیشن ,
گلستان ,
نرم افزار ,
اندروید ,
اپلیکیشن گلستان ,
نرم افزار گلستان ,
آنلاین ,
کتابخانه آنلاین ,
رمان ,
داستان ,
قصه ,
تک درخت ,
,
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 52 صفحه بعد
|
|
|
|