گلچین اشعار ناب، مطالب عمومی، علمی و آموزشی
حکایت مار و اره
سه شنبه 25 مهر 1396 ساعت | بازديد : 336 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

يك شب مار بزرگی برای پیدا کردن غذا وارد دكان نجاری شد، عادت نجار اين بود كه موقع ترک کارگاه وسايل كارش را روي ميز بگذارد. آن شب، نجار اره اش را روی ميز گذاشته بود. همينطور كه مار گشت مي زد بدنش به اره گير کرد و كمي زخم شد. مار خيلي عصبانی شد و برای دفاع از خود اره را گاز گرفت. این کار سبب خون ريزی دور دهانش شد و او که نمی فهمید كه چه اتفاقی افتاده، از اينكه اره دارد به او حمله مي كند و مرگش حتمي است تصميم گرفت برای آخرين بار از خود دفاع كرده و هر چه شديدتر حمله كند. او بدنش را به دور اره پيجاند و هي فشار داد. صبح كه نجار به کارگاه آمد روي ميز به جای اره، لاشۀ ماری بزرگ و زخم آلود ديد كه فقط و فقط بخاطر بی فکری و خشم زياد مرده است. ما در لحظۀ خشم می خواهیم به ديگران صدمه بزنیم ولی بعد متوجه مي شويم که به جز خودمان كس ديگری را نرنجانده ايم و موقعی اين را درك می کنیم كه خيلي دير شده. زندگی بيشتر احتياج دارد كه گذشت و چشم پوشی كنيم، از اتفاقها، از آدمها، از رفتارها، از گفتارها و به خودمان يادآوری کنیم، گذشت و چشم پوشی.!.

برچسب‌ها: مار , اره , خشم , حکایت , ,


|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


حکایت مردی که در میان چاه بود
جمعه 21 مهر 1396 ساعت | بازديد : 277 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

فيل مست و خشمگینی به دنبال مردی افتاد. مرد پس از آن که مسافت زیادی فرار کرد، سرش را به عقب برگرداند و دید فیل کینه جو همچنان در پی او می دود. در حالی که آن مرد از فرط خستگی توانی برای حرکت نداشت، سر راه خود چاهی مشاهده کرد. برای رهایی از خشم فیل به دامن آن چاه رفت و در حالی که مقداری از دهانه ی چاه پایین تر رفته بود، دستش را به خارهایی که در دهانه ی چاه روییده بود، گرفت و ایستاد.

در همان جایی که مرد ایستاده بود، گروهی زنبور عسل لانه داشتند. شاخه ای را هم که مرد دستش را به آن گرفته بود، توسط دو موش سیاه و سفید جویده می شد.

در نتیجه، هر آن امکان داشت آن شاخه بریده شده و مرد به قعر چاه سقوط کند. این وضع در حالی بود که چهار افعی خطرناک کمی پایین تر سر از سوراخ بیرون آورده بودند تا آن مرد را نیش بزنند. در قعر چاه نیز اژدهایی دهان گشوده و منتظر سقوط مرد بود. با این که مرد مذکور در این وضعیت خطرناک قرار داشت، به فکر نجات خود نبود؛ بلکه جاهلانه رفتار می کرد و یکی از دست هایش را به سوی لانه ی زنبور عسل دراز کرده بود تا از آن عسل بخورد.

این حکایت که در کتاب منازل الآخره ی شیخ عباس قمی آمده است، تمثیلی از دنیا و وضعیت انسان در آن است. شیخ عباس در این باره می گوید: «منظور از چاه، دنیا می باشد که پر از بلا و مصیبت برای انسان است. شاخه ای هم که مرد به آن چسبیده بود، عمر آدمی است که پیوسته به وسیله ی شب و روز (دو موش سیاه و سفید) خورده می شود.

چهار مار نیز حکایت خوی و طبیعت انسانی است. اژدهایی که منتظر انسان بود، همان مرگ است و انسان هر روز به آن نزدیک تر می شود. با این که انسان در این وضعیت خطرناک در دنیا به سر می برد، فکر لذت ها و خوشی های زودگذری است که همانند عسل شیرین می نماید و انسان را فریب می دهد.



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


حکایت زن گرفتنم!
سه شنبه 28 شهريور 1396 ساعت | بازديد : 283 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

چندسال پیش یکروز داشتم نشه مکردم. تقافلی  ننه و بابامو و آبجی بزرگ و سرم هوار شدند قیژ کشیدن که:« ای معتاد! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشویا پاشو برو زن بگیرا ».

رفتم خواسگاری؛ دختره پرسید: « مدرک تحصیلیت چیه»؟

گفتم:« دیپلم ردیما»!

گفت:« بی سواد! امل! بی کلاس! ناقص العقل! کاچه ! پاشو برو دانشگاه ».

رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم ……برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛

پدر دختره پرسید:« زاوا سربازی رفتی»؟

گفتم:« هنوز نه »؛

گفت:« ارررر مردنشدیا نامرد! بزدل! ترسو!

سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازیا ».

رفتم دو سال خدمت سربازی ره انجام دادم برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛

ننه دختره پرسید:« شغلت چیه»؟

گفتم: « فعلا که بیکارم»؛

گفت:« بی کار! بی عار! زرتو ! تن لش! علاف! پاشو برو سر کارا ».

رفتم کار پیدا کنم؛ گفتن:« سابقه کار مخایم »؛

رفتم سابقه کار جور کنم؛  گفتن:« باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدیما ».

دوباره رفتم کار کنم؛ گفتن: «باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدیم».

برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ گفتم: « رفتم کار کنم گفتن سابقه کار، رفتم سابقه کار جور کنم گفتن باید کار کرده باشی ».

گفتند:« برو جایی که سابقه کار نخاد».

رفتم جایی که سابقه کار نمخاستن. گفتن:« باید متاهل باشی خا ».

برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ گفتم:« رفتم جایی که سابقه کار نخواستن گفتند باید متاهل باشی ».

گفتن:« باید کار داشته باشی تا بذاریم متاهل شی ».

رفتم؛ گفتم:«باید کار داشته باشم تا متاهل بشم».

گفت:« باید متاهل باشی تا بهت کار بدیم ».

برگشتم؛ رفتم چن مثقال شیره  خریدم دوباره دارم نشه مکنم!



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


سرها بریده بینی بی‌جرم و بی‌جنایت
دو شنبه 12 مهر 1395 ساعت | بازديد : 2149 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

زان یار دلنوازم شکریست با شکایت

گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت

بی‌مزد بود و منت هر خدمتی که کردم

یا رب مباد کس را مخدوم بی‌عنایت

رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس

گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان‌جا

سرها بریده بینی بی‌جرم و بی‌جنایت

چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی

جانا روا نباشد خونریز را حمایت

در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود

از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود

زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت

ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم

یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت

این راه را نهایت صورت کجا توان بست

کش صدهزار منزل بیش است در بدایت

هر چند بردی آبم روی از درت نتابم

جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت

عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ

قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت

 



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 52 صفحه بعد

موضوعات
تبادل لينک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان تک درخت و آدرس lonetree.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سايت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 777
:: کل نظرات : 19

آمار کاربران

:: افراد آنلاين : 1
:: تعداد اعضا : 10

کاربران آنلاين


آمار بازديد

:: بازديد امروز : 6
:: بارديد ديروز : 457
:: بازديد هفته : 713
:: بازديد ماه : 3654
:: بازديد سال : 14779
:: بازديد کلي : 275161
منوي کاربري


عضو شويد


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشي رمز عبور؟

عضويت سريع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری