گلچین اشعار ناب، مطالب عمومی، علمی و آموزشی
|
شنبه 20 شهريور 1395 ساعت |
بازديد : 401 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
منم که تا تو نخوابی نمیبرد خوابم
تو درد عشق ندانی، بخواب آسوده
ز ریشه کندن این دل تبر نمیخواهد
به یک اشاره میافتد درخت فرسوده
برچسبها:
خواب ,
خوابم نمی برد ,
درد عشق ,
آسوده ,
ریشه ,
شعر ,
دل ,
تبر ,
درخت فرسوده ,
درخت ,
,
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
جمعه 19 شهريور 1395 ساعت |
بازديد : 301 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
پشت دیـوار همین کـوچه به دارم بزنید
مـن کـه رفتـم بنشینید و هـوارم بزنیـد
بـاد هـم آگهـی مرگ مـرا خواهد بـرد
بنویسـید کـه بــد بـودم و جـارم بزنـید
من از آییـن شما سـیر شدم، سـیر شـدم
پنجه در هرچه که من واهمه دارم بزنیـد
دستهایم چقدر بـود و به دریـا نرسیـد
خبـر مـرگ مـرا طعنــه بـه یـــارم بزنید
آی آنها که به بیبرگـی من میخندید
مـرد باشـید و بـیـاییـد و کنـارم بـزنیـد
برچسبها:
دیوار ,
کوچه ,
دار ,
هوار ,
باد ,
آگهی ,
مرگ ,
جار ,
آیین ,
سیر ,
پنجه ,
دریا ,
خبر مرگ ,
طعنه ,
یار ,
بی برگی ,
خندیدن ,
مرد ,
,
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
جمعه 19 شهريور 1395 ساعت |
بازديد : 336 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
من دوش دعا کردم و باد آمینا
تا به شود آن دو چشم بادامینا
از دیدهی بدخواه ترا چشم رسید
در دیدهی بدخواه تو بادا مینا
ابوسعید ابوالخیر
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
جمعه 19 شهريور 1395 ساعت |
بازديد : 539 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ
گر کافر و گبر و بتپرستی باز آ
این درگه ما درگه نومیدی نیست
صد بار اگر توبه شکستی باز آ
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
جمعه 19 شهريور 1395 ساعت |
بازديد : 463 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
گفت استاد مبر درس از یاد
یاد باد آن چه مرا گفت استاد
یاد باد آن که مرا یاد آموخت
آدمی نان خورد از دولت یاد
هیچ یادم نرود این معنی
که مرا مادر من، نادان زاد
پدرم نیز چو استادم دید
گشت از تربیت من آزاد
پس مرا منت از استاد بُوَد
که به تعلیم من اُستاد اِستاد
هر چه میدانست آموخت مرا
غیر یک اصل که ناگفته نهاد
قدر استاد نکو دانستن
حیف! استاد به من یاد نداد
گر بِمُردَست، روانش پر نور
ور بُوَد زنده خدا یارش باد
ایرج میرزا
برچسبها:
ایرج میرزا ,
استاد ,
یاد ,
آموخت ,
نان ,
مادر ,
پدر ,
تربیت ,
نادان ,
آزاد ,
اصل ,
قدر ,
نور ,
خدا ,
یار ,
نکو ,
قدر ,
,
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
پنج شنبه 18 شهريور 1395 ساعت |
بازديد : 343 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
برد دزدی را سوی قاضی عسس
خلق بسیاری روان از پیش و پس
گفت قاضی کاین خطاکاری چه بود
دزد گفت از مردم آزاری چه سود
گفت، بدکردار را بد کیفر است
گفت، بدکار از منافق بهتر است
گفت، هان بر گوی شغل خویشتن
گفت، هستم همچو قاضی راهزن
گفت، آن زرها که بردستی کجاست
گفت، در همیان تلبیس شماست
گفت، آن لعل بدخشانی چه شد
گفت، میدانیم و میدانی چه شد
گفت، پیش کیست آن روشن نگین
گفت، بیرون آر دست از آستین
دزدی پنهان و پیدا، کار توست
مال دزدی، جمله در انبار توست
تو قلم بر حکم داور میبری
من ز دیوار و تو از در میبری
حد بگردن داری و حد میزنی
گر یکی باید زدن، صد میزنی
میزنم گر من ره خلق، ای رفیق
در ره شرعی تو قطاع الطریق
میبرم من جامهی درویش عور
تو ربا و رشوه میگیری به زور
دست من بستی برای یک گلیم
خود گرفتی خانه از دست یتیم
من ربودم موزه و طشت و نمد
تو سیهدل مدرک و حکم و سند
دزد جاهل، گر یکی ابریق برد
دزد عارف، دفتر تحقیق برد
دیدههای عقل، گر بینا شوند
خودفروشان زودتر رسوا شوند
دزد زر بستند و دزد دین رهید
شحنه ما را دید و قاضی را ندید
من براه خود ندیدم چاه را
تو بدیدی، کج نکردی راه را
میزدی خود، پشت پا بر راستی
راستی از دیگران میخواستی!
دیگر ای گندم نمای جو فروش
با ردای حجب، عیب خود مپوش
چیرهدستان میربایند آنچه هست
میبرند آنگه ز دزد کاه، دست
در دل ما حرص، آلایش فزود
نیت پاکان چرا آلوده بود
دزد اگر شب، گرم یغما کردنست
دزدی حکام، روز روشن است
حاجت ار ما را ز راه راست برد
دیو، قاضی را بهرجا خواست برد
پـرویـن اعـتـصـامـی
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
پنج شنبه 18 شهريور 1395 ساعت |
بازديد : 1408 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
لعنت به تو و ذات خرابت
ای زادهی هفت پشت اصالت
در مکتب عشاق اگر این بود جوابت
لعنت به تو و ذات خرابت
ای شناگر قابل، تو آب نمیدیدی
بازیچه شب گردان، مهتاب نمیدیدی
ای زادهی هفت پشت اصالت
تفسیر تو این بود اگر از ازل نجابت
لعنت به تو ذات خرابت
اینک تو و این مرداب
اینک تو و این مهتاب
بیداری اگر این ات
رفتیم، دگر در خواب
ای کرم بدن شبتاب
به به، چه قشنگی تو در این نقش برآبت
لعنت به تو و ذات خرابت
رفتیم و از این رفتن
رفتیم و از این رفتن بسیار تورا بخشید
آزادی و قلب تو بر رفتن خندید
آن تازه رس نوبر، گر حال مرا پرسید
گو شکر خدا گفتم و راضی زثوابت
بر اصل و نسب بالی، ای اصل و نسب عالی
ای کاش نبینی تو آن روز که پامالی
ای عشاق پوشالی اینک تو و جولانگه مستان شرابت
لعنت به تو و ذات خرابت
ای عاشق پوشالی گفتم که گلی افسوس
پا تا به سرت خاره، ای بیخبر و مدهوش
این مستی پیروزی چند است و نه بسیاره
سقای هزار تشنهی آواره
سیراب شدند جملگی از آب سرابت
لعنت به تو و ذات خرابت
در آینه ات بنگر، در آینه ات بنگر، حیوان صفتی بینی
حاشا مکن این باور این دست تو نیست، اینی
این است ترازوی عدالت
تو پادشه مکر و رضالت
ارزانی آن تازه رس خوش قد و قامت
تو پیشکش و قصهی ما هم به سلامت
ای زادهی هفت پشت اصلات
تفسیر تو این بود اگر از، ازل نجابت
لعنت به تو و ذات خرابت
پایان سخن بشنو این غائله شد از نو
در مکتب عشاق اگر این بود همه صبر و قرارم
گر حوصله این بود و چنین پا به فرارم
این گونه اگر، گر به صفت بودم و حاضر به جوابم
لعنت به من و عشق و بر این ذات خرابم
اینک تو و این مرداب، اینک تو این مهتاب
بیداری اگر این است رفتیم دگر درخواب
ای کرم بدن شب تاب
به به چه قشنگی تو در این نقش بر آبت
لعنت به تو و ذات خرابت
مسعود فردمنش
برچسبها:
لعنت ,
ذات ,
خراب ,
آب ,
قشنگ ,
نجابت ,
اصالت ,
شناگر ,
بازیچه ,
شب ,
مهتاب ,
تفسیر ,
مرداب ,
خواب ,
کرم ,
شب تاب ,
آزادی ,
قلب ,
پوشالی ,
جولانگاه ,
مستان ,
شراب ,
گل ,
تشنه ,
سقا ,
مدهوش ,
سراب ,
آینه ,
جیوان ,
مکر ,
رضالت ,
ارزانی ,
قصه ,
سلامت ,
قد ,
قامت ,
مکتب ,
مسعود فردمنش ,
شعر ,
,
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
چهار شنبه 17 شهريور 1395 ساعت |
بازديد : 359 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
کـار مــده نفـس تـبـهکــار را در صف گل جا مده این خار را
کشته نکـو دار که مـوش هـوی خورده بسی خوشه و خـروار را
چرخ و زمین بندهی تدبیـر تست بنـده مـشـو درهـم و دینـار را
همـسر پـرهیـز نـگـردد طـمـع بـا هـنـر انـبـاز مکـن عـار را
ای که شـدی تـاجـر بازار وقت بنـگـر و بـشنـاس خـریـدار را
چرخ بدانست که کار تو چیست دید چـو در دسـت تـو افزار را
بـار وبـال است تـن بـیتمـیز روح چـرا میکشـد این بـار را
کـم دهـدت گـیـتی بسـیاردان به که بسنجـی کـم و بسیـار را
تـا نـزنـد راهــروی را بـپـای بـه کـه بکـوبنـد سـر مـار را
خیره نوشت آنچه نوشت اهرمن پاره کن این دفتـر و طـومار را
هیچ خـردمند نپـرسـد ز مست مـصـلحـت مـردم هـشیـار را
روح گـرفتار و بفکــر فــرار فکـر همـیـن است گـرفتـار را
آیـنـهی تسـت دل تـابـنــاک بسـتر از ایـن آیـنـه زنـگـار را
دزد بر این خانه از آنرو گذشت تـا بـشـنـاسـد در و دیـوار را
چرخ یکی دفتر کردارهـاسـت پیشـه مکـن بیـهـده کـردار را
دست هنـر چید، نه دست هوس میـوهی ایـن شاخ نگـونسار را
رو گهری جوی که وقت فروش خـیـره کـنـد مـردم بـازار را
در همه جا راه تو هموار نیست مسـت مپـوی این ره هموار را
برچسبها:
پروین اعتصامی ,
گل ,
میوه ,
هنر ,
گهر ,
آینه ,
دل ,
تابناک ,
خردمند ,
بال ,
چرخ ,
تاجر ,
بازار ,
دنیا ,
,
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
چهار شنبه 17 شهريور 1395 ساعت |
بازديد : 307 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
ای چراغ شام تاریکم از این خانه مرو *** آشنای تو منم بر در بیگانه مرو
شمع من باش و بمان نور ز تو اشک ز من *** جانفشان تو منم در بر پروانه مرو
سوختی جان مرا آه مکن، اشک مریز *** از بر عاشق دلداده غریبانه مرو
برچسبها:
چراغ ,
شام ,
خانه ,
مرو ,
آشنا ,
بیگانه ,
شمع ,
نور ,
اشک ,
پروانه ,
جان ,
عاشق ,
دلداده ,
غریبانه ,
,
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
چهار شنبه 17 شهريور 1395 ساعت |
بازديد : 323 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
ما ز هر صاحب دلی یک رسته فن آموختیم
عشق از لیلی و صبر از کوه کن آموختیم
گریه از مرغ سحر، خودسوزی از پروانهها
صد سرا ویرانه شد، تا ساختن آموختیم
برچسبها:
صاحب دل ,
فن ,
عشق ,
لیلی ,
صبر ,
کوه ,
گریه ,
مرغ سحر ,
پروانه ,
سرا ,
ویرانه ,
,
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
چهار شنبه 17 شهريور 1395 ساعت |
بازديد : 332 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
زندگی قافیه باران است...
من اگر پاییزم، و درختان امیدم همه بیبرگ شدند...
تو بهاری و به اندازهی باران خدا زیبایی
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
سه شنبه 16 شهريور 1395 ساعت |
بازديد : 343 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
دوست مـشمـار آنکــه در نعمـت زنــد لاف یاری و برادر خواندگی
دوست آن باشد که گیرد دست دوست در پریشان حالی و درماندگی
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
یک شنبه 14 شهريور 1395 ساعت |
بازديد : 305 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
عشق باز آی که جانی به تنم باز آید...
شهریار
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
جمعه 12 شهريور 1395 ساعت |
بازديد : 407 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
زنـدانـی تـو بـودم و مـهتـاب مـن چــرا
باز امشـب از دریـچـه زنـدان نیامـدی؟
با ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز
چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی؟
شهریار
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
جمعه 12 شهريور 1395 ساعت |
بازديد : 319 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
آسمان تخته و انجم بودش مهره نرد ..... كعبتینش مه و خورشید و، فلك نراد است
با چنین تخته و این مهره و این كهنه حریف ..... چشم بردن بُوَدَت، عقل تو بیبنیاد است
بخت در آمد كارست، نه دانستن كار ........ طاس اگر نیك نشیند همه كس نراد است
برچسبها:
تخته نرد ,
آسمان ,
انجم ,
کعبه ,
مه و خورشید و فلک ,
نراد ,
کهمه حریف ,
بنیاد ,
بی بنیاد ,
عقل ,
بخت ,
طاس ,
,
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
جمعه 12 شهريور 1395 ساعت |
بازديد : 291 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
نظر کردم به چشم عقل و تدبیر
ندیدم به ز خاموشی خصالی
نگویم لب ببند و دیده بر دوز
ولیکن هر مقامی را مقالی
زمانی بحث و علم و درس و تنزیل
که باشد نفس انسان را کمالی
زمانی شعر و تاریخ و حکایت
که خاطر را بود دفع ملالی
خدایست آنکه ذات بی مثالش
نگردد هرگز از حالی به حالی
سعدی
برچسبها:
سعدی ,
غزل ,
نظر ,
چشم ,
عقل ,
تدبیر ,
بحث ,
علم ,
نفس ,
تاریخ ,
حکایت ,
,
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
دو شنبه 8 شهريور 1395 ساعت |
بازديد : 270 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
درد عشقـی کشیدهام که مپـرس زهر هجری چشیدهام که مپرس
گشتـهام در جهـان و آخـر کـار دلبـری برگـزیدهام کـه مپـرس
آن چنـان در هـوای خـاک درش میرود آب دیدهام کـه مپـرس
من به گوش خود از دهانش دوش سخنانـی شنیـدهام کـه مپـرس
سوی من لب چه میگزی که مگوی لب لعلی گزیدهام کـه مپـرس
بی تو در کلبـه گدایـی خـویش رنجهایی کشیدهام کـه مپـرس
همچو حافظ غریب در ره عشـق به مقامـی رسیدهام کـه مپـرس
برچسبها:
حافظ ,
درد عشق ,
زهر هجر ,
لب ,
لعل ,
غریب ,
کلبه گدایی ,
رنج ,
عشق ,
مقامی ,
,
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
دو شنبه 8 شهريور 1395 ساعت |
بازديد : 238 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
من نگـویم که مـرا از قفس آزاد کنیـد
قفسم برده به باغـی و دلـم شاد کنیـد
فصل گل میگذرد همنفسان بهـر خـدا
بنشینـید به باغــی و مــرا یـاد کنیـد
عندلیبان گل سوری به چمن کـرد ورود
بهر شاد باش قدومش همه فریـاد کنید
یاد از این مـرغ گرفتارکنید ای مـرغان
چو تماشای گـل و لاله و شمشاد کنیـد
هر که دارد ز شما مرغ اسیری به قفس
بـرده در بـاغ و به یاد منش آزاد کنیـد
آشیان من بیچاره اگر سوخت چه بـاک
فکـر ویـران شـدن خانه صیـاد کنیـد
شمع اگر کشته شد از یاد مدارید عجب
یاد پـروانه هستـی شده بـر بـاد کنیـد
بیستون بر سر راه است مبادا از شیرین
خبـری گفته و غمگیـن دل فـرهاد کنید
جور و بیـداد کنـد عمـر جـوانان کوتاه
ای بـزرگـان وطـن بهـر خـدا داد کنید
گـر شد از جـور شما خانـه موری ویران
خانـه خـویش محـال است که آباد کنید
کنـج ویـرانه زنـدان شد اگر سهم بهـار
شکـر آزادی و آن گنــج خـدا داد کنیـد
ملکالشعرای بهار
برچسبها:
قفس ,
باغ ,
دل ,
آشیان ,
صیاد ,
ویران ,
کنج ,
ویرانه ,
زندان ,
سهم ,
بهار ,
ملک الشعرا ,
گنج ,
خدا ,
محال ,
خانه ,
جور و بیداد ,
بیستون ,
شیرین ,
فرهاد ,
شیرین و فرهاد ,
غمگین ,
شمع ,
محراب ,
مرغ ,
اسیر ,
قفس ,
عندلیبان ,
گل ,
چمن ,
شاد باش ,
قدوم ,
فریاد ,
,
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
دو شنبه 8 شهريور 1395 ساعت |
بازديد : 221 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
آسمان وقف نگاهت گل من
ماندهام چشم به راهت گل من
هرکجا هستی و باشی گویم
که خدا پشت و پناهت گل من
موضوعات مرتبط:
,
پیامک ,
,
,
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
شنبه 16 مرداد 1395 ساعت |
بازديد : 366 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
نفسم گرفت از این شب در این حصار بشکن
در این حصار جادویی روزگار بشکن
چو شقایق از دل سنگ برآر رایت خون
به جنون صلابت صخرهی کوهسار بشکن
تو که ترجمان صبحی به ترنم و ترانه
لب زخم دیده بگشا، صف انتظار بشکن
زبرون کسی نیاید، چو به یاری تو این جا
تو ز خویشتن برون آ سپه تتار بشکن
شب غارت تتاران همه سو فکنده سایه
تو به آذرخشی این سایه دیوسار بشکن
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
تو خود آفتاب خود باش، طلسم کار بشکن
بسرای تا که هستی، که سرودنست بودن
به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن
محمدرضا شفیعی کدکنی
برچسبها:
شفیعی کدکنی ,
محمدرضا ,
حصار ,
نفسم گرفت ,
روزگار ,
شقایق ,
خون ,
ترنم ,
ترانه ,
صبح ,
لب ,
زخم ,
سپه ,
امشب ,
آفتاب ,
دژ ,
دیار ,
,
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
پنج شنبه 14 مرداد 1395 ساعت |
بازديد : 341 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
گفتی نظر خطاست! تو دل میبری رواست؟
خود کرده جرم و خلق گنه کار میکنی
*
*
*
با شمایم، بعد ما آیندگان رفتنی
برشما خوش باشد این غمخانه ناماندنی
*
*
*
چوب را آب فرو می نبرد، حمکت چیست؟
شرم دارد ز فرو بردن پرورده خویش
برچسبها:
تک بیتی ,
جرم ,
خلق ,
آیندگان ,
غم ,
غمخانه ,
چوب ,
آب ,
شرم ,
پرورده ,
تک درخت ,
lone tree ,
,
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
چهار شنبه 13 مرداد 1395 ساعت |
بازديد : 566 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
شب به تنهایی خودش مأمور بر آزارِ ماست…
وای از آن ساعت که با غَم هم تبانی میکند
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
چهار شنبه 13 مرداد 1395 ساعت |
بازديد : 11570 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران
رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند کران تا به کران
میروم تا که به صاحبنظری باز رسم
محرم ما نبود دیدهی کوته نظران
دل چون آینهی اهل صفا میشکنند
که ز خود بیخبرند این ز خدا بیخبران
دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سر حلقهی شوریده سران
گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود
لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران
ره بیداد گران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران
سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران
شهریارا غم آوارگی و دربدری
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران
شهریار
برچسبها:
شهریار ,
غزل ,
دل ,
آینه ,
اهل ,
صفا ,
بی خبر ,
زلف ,
یادگاری ,
حلقه ,
شوریده ,
آفاق ,
صاحب نظر ,
مه ,
محاق ,
آوارگی ,
غم ,
شور ,
نوسفر ,
,
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
دو شنبه 28 تير 1395 ساعت |
بازديد : 315 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
با درد عمیقت دل من
تو دیدی که مردم چه کردن
تو پیش غرورم نشستی
تو زخمای قلبم رو بستی
شکل رفتن این روزگار
منو تو گریه تنها نذار
منو از آدما پس بگیر
منو دست خودم نسپار
جز تو هیچکی مهربون نبود با هجوم این درد
زندگی منو از عشق من راحت جدا کرد
من هنوز همون درد دیروزم آدم همیشه
هیچکی مثل من عاشقت نبود عاشقت نمیشه
تو که میدونی دنیا
چه رسم تلخی داره
از هرچی که میترسی
اونو سرت میاره
صدا زدم دنیا رو
نفس کشیدم تو باد
هوای تو اینجا بود
منو نجاتم میداد
جز تو هیچکی مهربون نبود با هجوم این درد
زندگی منو از عشق من راحت جدا کرد
من هنوز همون درد دیروزم آدم همیشه
هیچکی مثل من عاشقت نبود عاشقت نمیشه
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
شنبه 26 تير 1395 ساعت |
بازديد : 452 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
گلهی یار دل آزار
ای گل تازه که بویی ز وفا نیست ترا خبـر از سرزنش خـار جفا نیست ترا
رحم بر بلبل بیبرگ و نوا نیست ترا التفاتـی بــه اسیــران بـلا نیست ترا
ما اسیـر غم و اصلا غم ما نیست ترا با اسیر غم خود رحم چـرا نیست ترا
فارغ از عاشـق غمناک نمیباید بــود
جان مـن اینهمه بیباک نمییابد بـود
همچو گل چند به روی همه خندان باشی همـره غیــر بـه گلگشت گلسـتان باشـی
هـر زمان با دگری دست و گریبان باشـی زان بیندیش کـه از کـرده پشیـمان باشـی
جمـع با جمـع نباشنـد و پریشـان باشـی یـاد حیرانـی مـا آری و حیــران باشــی
ما نباشیم که باشـد که جفای تو کشـد
به جفا سازد و صد جور برای تو کشد
شـب به کاشانهی اغیار نمیباید بـود غیر را شمع شب تار نمـیباید بــود
همه جا با همه کس یار نمیباید بود یـار اغـیـار دلآزار نـمیبـایـد بـــود
تشنهی خـون من زار نمـیباید بـود تا به این مرتبه خونخوار نمیباید بـود
مـن اگـر کشته شـوم باعث بدنامـی تست
موجب شهرت بیباکی و خودکامی تست
دیگـری جـز تـو مـرا اینهمه آزار نکـرد جز تو کس در نظر خلـق مرا خوارنکرد
آنچه کردی تـو بمن هیـچ ستمکار نکرد هیچ سنگیندل بیدادگـر ایـن کار نکـرد
ایـن ستمها دگـری با مـن بیمـار نکـرد هیـچکـس اینهمـه آزار مـن زار نکـرد
گر ز آزردن من هست غرض مردن من
مـردم، آزار مـکـش از پـی آزردن مـن
جان من سنگدلی، دل به تو دادن غلط است بر سـر راه تو چـون خاک فتادن غلط است
چشم امیـد به روی تـو گشـادن غلط است روی پـر گرد به راه تـو نهـادن غـلط است
رفتن اولاست ز کوی تو، ستادن غلط است جان شیریـن به تمنـای تـو دادن غلط است
تـو نه آنـی کـه غـم عاشـق زارت باشــد
چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشـد
مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست عاشق بـیسر و سامانم و تدبیری نیست
از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست
از جفـای تـو بدینسانم و تدبیری نیست چه توان کرد پشیمانـم و تدبیـری نیست
شرح درماندگی خـود به کـه تقریـر کنم
عاجزم چارهی من چیست چه تدبیر کنم
نخــل نـوخیـز گلستان جهـان بسیـار است گـل ایـن بــاغ بسی، سرو روان بسیار است
جان من همچو تو غارتگر جان، بسیار است تُـرک زرین کمـر مـوی میـان بسیـار اسـت
با لب همچـو شکـر تنگ دهـان بسیار است نه که غیر ازتو جوان نیست، جوان بسیار است
دیگری اینهمه بیداد به عاشق نکند
قصـد آزردن یـاران مـوافـق نکنـد
مدتی شـد که در آزارم و میدانی تـو به کمنـد تـو گرفتـارم و میدانـی تـو
از غـم عشق تو بیمـارم و میدانی تـو داغ عشق تو به جان دارم و میدانی تو
خـون دل از مژه میبارم و میدانی تو از برای تو چنین زارم و میدانـی تـو
از زبان تـو حدیثـی نشنودم هـرگـز
از تو شرمنده یک حرف نبودم هرگز
مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت دست بر دل نهم و پا بکشم از کـویت
گوشهای گیرم و من بعد نیایم سـویت نکـنـم بـار دگــر یـاد قـد دلجـویـت
دیده پوشم ز تمـاشـای رخ نیکـویـت سخنی گویم و شرمنده شوم از رویـت
بشنو این پند و مکن قصد دلآزردهی خویش
ورنه بسیار پشیمان شـوی از کردهی خـویش
چند صبح آیم و از خاک درت شام روم از سر کـوی تو خـودکـام به ناکـام روم
صـد دعـا گویم و آزرده به دشنـام روم از پیات آیـم و بـا مـن نشـوی رام روم
دور دور از تـو منِ تیـره سرانجـام روم نبود زهـره که همـراه تو یک گـام روم
کس چرا اینهمه سنگین دل و بدخو باشد
جان من این روشی نیست که نیکـو باشـد
از چه با مـن نشوی یار چه میپرهیـزی یار شـو بـا مـن بیمـار چـه میپرهیـزی
چیست مانـع ز من زار چـه میپرهیـزی بگشا لعـل شکـر بـار چــه میپرهیـزی
حرف زن ای بت خونخوار چه میپرهیزی نـه حدیثـی کنـی اظهـار چـه میپرهیـزی
کـه تـو را گفت به ارباب وفـا حـرف مزن
چین بر ابرو زن و یک بار به ما حرف مزن
درد من کشتهی شمشیر بـلا مـیداند سـوز من سـوخته داغ جفـا مـیدانـد
مسکنـم ساکن صحرای فنا مـیدانـد همه کس حال من بیسر و پا میدانـد
پاکبـازم همه کس طـور مـرا میدانـد عاشقی همچو منت نیست خدا میداند
چارهی من کن و مگذار که بیچاره شوم
سر خود گیرم و از کـوی تو آواره شوم
از سر کـوی تو با دیدهی تر خواهم رفت چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت
تا نظـر میکنی از پیش نظر خواهـم رفت گر نرفتم ز درت شام، سحر خواهم رفت
نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت نیست بازآمـدنم باز اگـر خـواهـم رفـت
از جـفـای تـو مـن زار چـو رفتـم، رفتـم
لطف کن لطف که این بار چو رفتم، رفتم
چنـد در کـوی تو با خـاک برابر باشـم چنـد پامـال جفای تـو ستمـگـر باشـم
چند پیش تو، به قدر از همه کمتر باشم از تو چند ای بت بدکیش مکـدر باشـم
مـیروم تا بـه سجـود بت دیگـر باشـم باز اگر سجده کنم پیش تو کافـر باشـم
خود بگو کز تو کشم ناز و تغافل تا کی
طاقتم نیست از این بیش تحمـل تا کی
سبـزه دامـن نسـرین تورا بنـده شـوم ابتـدای خط مشکین تـورا بنـده شـوم
چین بر ابرو زدن و کین تورا بنده شوم گـره ابـروی پرچیـن تـورا بنـده شـوم
حرف ناگفتن و تمکین تورا بنده شوم طـرز محبوبـی و آیین تورا بنده شـوم
الله، الله، ز که این قاعـده اندوختـهای
کیست استاد تو اینها ز کـه آموختهای
اینهمه جـور که مـن از پـی هم میبینم زود خـود را به سـر کـوی عـدم میبینم
دیگران راحت و من اینهمه غم میبینم همه کس خـرم و مـن درد و الم میبینم
لطف بسیـار طمـع دارم و کـم مـیبینم هـستـم آزرده و بسیـار ستـم مـیبینـم
خرده بر حرف درشت من آزرده مگیر
حرف آزرده درشتانه بـود، خرده مگیر
آنچنان باش که مـن از تـو شکایت نکنم از تـو قطـع طمـع لطف و عنایت نکنم
پیش مـردم ز جفـای تـو حکایت نکنم همـه جـا قصهی درد تــو روایت نکنم
دیگـر ایـن قصه بـی حد و نهایت نکنم خویش را شهره هـر شهر و ولایت نکنم
خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی سهل است
سوی تو گوشه چشمی ز تو گاهی سهل است
وحشی بافقی
برچسبها:
وحشی بافقی ,
یار ,
دل آزار ,
گل ,
وفا ,
سرزنش ,
خار ,
جفا ,
اسیر ,
غم ,
رحم ,
سنگدل ,
کوی ,
عاشق ,
ستمکار ,
پند ,
خندان ,
گلستان ,
بلبل ,
حیران ,
کاشانه ,
شمع ,
تار ,
اغیار ,
تشنه ,
خونخوار ,
کشته ,
بد نامی ,
خلق ,
چشم ,
خاک ,
تدبیر ,
شرح ,
عاجز ,
نخل ,
باغ ,
سرو ,
روان ,
غارتگر ,
ترک ,
جوان ,
کمر ,
مو ,
لب ,
دهان ,
بیمار ,
مژه ,
حدیث ,
رخ ,
دعا ,
صبح ,
بدخو ,
لعل ,
حدیث ,
ابرو ,
صحرا ,
شمشیر ,
بلا ,
داغ ,
آواره ,
شام ,
سحر ,
پامال ,
بت ,
سجده ,
کافر ,
سبزه ,
نسرین ,
مشکین ,
کین ,
تمکین ,
آیین ,
الله ,
عدم ,
الم ,
طمع ,
شکایت ,
عنایت ,
حکایت ,
روایت ,
ولایت ,
خاطر ,
,
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
|
|
|